پشت دیوارهای اوین چه خبر است؟

 

سایت اصلاح طلب (جرس)نزدیک به موسوی،نیلوفر زارع  : جایی دنج در کناره کوهپایه های البرز با نامی مخوف؛بازداشتگاه اوین. این نامی است که بر بالای سردر اصلی زندان نصب شده است.دری بزرگ و آهنی که در احاطه دیوارهای بتونی قرار دارد .چند متری آن طرف تر در کوچک تری هم هست که تازگی ها زندانیان را از آن در آزاد می کنند.درهای اوین  در این هشت ماه و نیمی که از انتخابات ریاست جمهوری می گذرد بیش از هر زمان دیگری به روی فعالان سیاسی،دانشجویان و روزنامه نگاران اصلاح طلب و حتی مردم عادی باز و بسته شده  است.

 

 کسانی که در این مدت پا به سرسرای اوین گذاشته و صدای قفل شدن در سلول را پست سر خود شنیده اند، داستانهایی تلخ و شیرین و تجربه های منحصر به فرد برای بازگو کردن دارند.داستان روزها بی خبری و بلاتکلیفی در سلول های انفرادی بند 209 یا بند 240،داستان هتاکی های پیاپی بازجویان،داستان ممنوع الملاقاتی،کلنجار رفتن با زندانبان،عبادت های صبحگاهی،بی خوابی های شبانه و داستانهایی نظیر این که شنیدن هر کدام انسان را تا ساعاتی به فکر فرومی برد.

راویان داستان های اوین به دلیل ملاحظات قابل فهم غالبا حاضر نیستند مشاهدات خود را برای رسانه ها بازگو کنند.این گزارش هم ازدیدارهای دوستانه ایست که نویسنده در ماههای اخیر با آن مواجه بوده است و تاکنون ترجیح داده بود به سکوت برگزار کند. حال  با هدف آشنا کردن ذهن مخاطبان با آن چه بر زندانیان و خانواده های آنها در این مدت گذشته است و با امید به اینکه این نوشته ها تلنگری بر عاملان و آمران و مجریان مصیبت های اخیر باشد، گوشه هایی کوچک از داستان های اوین و رنجهایش را از زبان راویان آن بازگو می کند.

 

ماجراهای زیر نقل قول هایی مستقیم از زبان زند انیان و خانواده های آنهاست که در جمع های دوستانه طرح شده است. در این گزارش سعی شده از دادن نشانی هایی که افشا کننده نام زندانیان باشد، پرهیز شود و بنابراین به محتوای بازجویی ها که بسیار تاثر برانگیز و آگاه کننده است، اشاره چندانی نشده است. با این حال نقل قول ها با رعایت امانت کامل آورده شده است.

 

عرق ریزان روزهای تیر

 

"مدام سعی می کردم که از زیر چشم بند این طرف و آن طرف را ببینم اما جز تصویر محو پوتین های دو زندانبانی که کنارم می آمدند و دمپایی خودم چیز دیگری نمی دیدم.می دانستم که در محوطه ای راهرویی شکل حرکت می کنیم.سکوت محض حکم فرما بود.نه من چیزی می گفتم نه زندانبانانی که کنارم می آمدند.ده دقیقه ای گذشت تا سرانجام یکی از زندانبانان دستم را به نشانه ایستادن محکم گرفت.بعد صدای باز شدن در شنیده شد و به داخل هدایت شدم.گفت می توانی چشم بند را برداری ،برداشتم.فقط یک تخت کنار سلول بود.محوطه ای کوچک و خالی از هر چیز دیگر.یک لامپ روشن پر نور هم در فاصله حدود 4 متری بالای سرم بود.بعدها فهمیدم این یکی از سلول های انفرادی بند 209 اوین است.سلول گر م بود.این را از همان لحظات اول می شد فمهید.زمانی که بازداشت شدم مختصر بارانی می بارید ولی سلول شبیه حمام سونا بود.هم گرم بود و هم رطوبت وحشتناکی داشت.یکباره صدایی مهیب شروع به زوزه کشیدن کرد.فهیدم که همان نزدیکیها موتورخانه است.ساعتی دست هایم را زیر چانه ام زدم تا شرایط جدید را برای خودم هضم کنم اما نمی شد.صدای موتور خانه و لامپ روشن بالای سرم نمی گذاشت.حس سردرد و سرگیجه و گرما دقیقه به دقیقه بیشتر می شد.با دو دست گوش هایم را گرفتم و بالش را روی سرم گذاشتم.فایده ای نداشت.حتی اگر صدای موتور خانه هم نبود باز این گرما اجازه خواب نمی داد.تا صبح همین طور این دنده و آن دنده شدم و دریغ از یک دقیقه خواب.انتظار بی خوابی را داشتم اما انتظار این گرما و رطوبت کشنده را نه.روی دیوار سلول زنگی مخصوص رفتن به دستشویی بود که روزی 4 بار می شد از آن استفاده کرد.در راه دستشویی به زندانبان گفتم این سلول از حمام سونا بدتر است.گفت ربطی به من ندارد.باز اصرار کردم.جوابی نداد.ظهر که ناهار را آوردند بطری آب را زیر بغلم گرفتم که خنک شوم اما جواب نمی داد.گرما گرمایی نبود که با این ترفندها بشود از پس آن برآمد.غذا هم از گلویم پایین نمی رفت.سوسیس و سیب زمینی در آن سلول گرم مرطوب خودش یک شکنجه بود.ساعتی بعد حالت تهوع بدجور امانم را برید.زنگ را زدم.زندانبان نمی آمد.دوباره زدم باز هم نیامد.داد زدم اما اثری نداشت.دست خودم نبود.بیش از آن تحت فشار بودم که بتوانم باز هم منتظر زندانبان بمانم و من بی حس و حال تر از قبل یک گوشه کز کردم.اشک ناخواسته از صورتم سرازیر بود.حدود نیم ساعت بعد زندانبان آمد.تمام تنم از ضعف می لرزید.در راه دستشویی التماس می کردم که سلول من را عوض کنند.گفتم اگر یک روز دیگر اینجا بمانم می میرم.فایده ای نداشت.می گفت من هیچ کاره ام.باز برگشتم به همان سلول.کف سلول را تمیز کرده بودند اما بوی نم با آن بوی تهوع آور قاطی شده بود.زندگی برزخی ادامه داشت.ساعت ها حکم سال ها را داشتند.هر کاری برای سرگرم کردن خودم انجام می دادم بلافاصله بیهوده و احمقانه به نظر می رسید.5-6 روز تمام نخوابیدم.زیر چشم هایم اینقدر گود افتاده بود که وقتی خودم را پس از 5 روز در آینه دیدم وحشت کردم.روزی یک وعده بیشتر غذا نمی خوردم.با این حال باز هم حالت تهوع داشتم.از ترس این که مبادا باز زندانبان تاخیر کند تا احساس تهوع پیدا می کردم زنگ را می زدم.وقتی برای اوین بار به بازجویی رفتم رنگ به صورتم نبود.می دانستم که لااقل 5-4 کیلو لاغر شدم.بازجو سوال می کرد ولی من حال حرف زدن نداشتم.قصه سلول را برایش توضیح دادم.گفت کجایش را دیدی .این تازه اول بدبختی هایت است.حتی حال التماس کردن هم نداشتم.روز بعد به بهداری منتقل شدم.زیر سرم حس خوبی بود.تازه آنجا بود که دو ساعتی خوابیدم.فکر می کردم حالا دیگر سلولم را تغییر می دهند اما باز هم به همان سلول کذایی برگشتم.وقتی پس از مدتی به سلول جدید رفتم فکر می کردم وارد هتل 5 ستاره شده ام.صدای شوفازخانه نمی آمد.قرآن و مفاتیح الجنان هم داخل سلول بود.تصمیم داشتم تلافی بی خوابی شب های قبل را درآورم.همین کار را هم کردم.سرم را گذاشتم روی بالش و خوابم برد.ساعتی بعد صدایم کردند.8 ساعت بازجویی از 10 شب تا 6 صبح.داستان بازجویی شبانه نزدیک یک هفته ادامه داشت..."

 

عقوبت گلایه پیش دادستان

 

"برای اذیت کردن هم که شده چند روزی سراغت نمی آیند.وقتی در انفرادی بند 240 باشی این قضیه بیشتر آزارت می دهد.چون دستشویی و حمام انفرادی 240 داخل سلول است و حتی به بهانه دستشویی رفتن هم نمی توانی از سلول بیرون بروی و قدم بزنی.در تنهایی و بی خبری انفرادی همکلامی با زندانبان هم خودش غنیمتی است.با این اوصاف بیش از یک ماه   را در انفرادی 240 گذراندم." سعید مرتضوی" مدتی می شد که جایش را به "عباس جعفری دولت آبادی" داده بود.یک روز صدایمان کردند.داخل اتاقی رفتیم.دولت آبادی آمده بود که اوضاع زندان را از زبان زندانیان بشنود.اولین سوالش درباره کیفیت غذا بود.گفتم غذا که تعریفی ندارد ولی خیلی چیزهای مهم تر از غذ ا هست که رعایت نمی شود.هتاکی بازجوها را برایش گفتم.فحش های ناموسی که به سران اصلاح طلب می دادنند.بعد وضع اسفناک انفرادی 240 را برایش شرح دادم و گفتم که سلول هایش شبیه قبر است.آنقدر تنگ و بدقواره که وقتی نمازمی خوانی سرت مجاور سنگ توالت قرار می گیرد.چیزهایی یادداشت می کرد.گفتم که این بلاتکلیفی چه معنی دارد؟10-12 روز اول بازجویی نشدم.حالا هم یک هفته است که می گویند  بازجویی ات تمام شده ولی معلوم نیست پرونده ام د ر چه شرایطی است.ملاقات 5 دقیقه ای بیشتر طول نکشید.به سلول برگشتم به امید این که ملاقات اثری داشته باشد.شب برای بازجویی صدایم کردند.تعجب آور بود.چون قبلا گفته بودند بازجویی هایم تمام شده.با چشم بند رو به دیوار نشستم.بازجو پرونده ام را برداشت و چند بار توی سر و صورتم زد.گفت خیلی پررویی.یک سال که توی 240 ماندی می فهمی باید چطور حرف بزنی.چیزی نگفتم.این بار با مشت توی سرم کوبید.گفت خفه شدی؟ قبل از آن از کتک خوردن خبری نبود.فهمیدم گلایه کردن پیش دادستان چه کار عبثی بوده است.بازجویی در کار نبود.فقط تهدید بود و تهدید.تهدیدها هم عملی شد. هفته هایی دیگر در انفرادی  گذشت.از تلفن زدن و ملاقات کابینی منع شدم.یک شب صدایم کردند و گفتند آزاد شدی.وسایلم را جمع کردم.با چشم بند این طرف و آن طرف رفتیم.در یک سلول باز شد. دروغ گفته بودند،آزادم نکردند.ولی دروغ خوبی بود.هم سلول چهره عزیزی شده بودم که ماهها در بند بود .لاغر تر از آن بود که در نگاه اول بشناسمش ولی روحیه اش عالی بود.جان تازه ای گرفتم. می گفت زندانبانان اذیتش می کنند ولی به آنها گفته عیب ندارد  هرچه میخواهند لگد بزنند.یکی دو نفر از اعضای القاعده هم در  سلول های مجاور بودند که اعتراض داشتند چرا پلی استیشن ندارند.دو روزی که در آن سلول بودم بهترین روزهای زندان بود.بعد دوباره صدایم کردند.این بار واقعا آزاد شدم.آزاد شدن مراحلی دارد.باید فرم هایی شبیه به هم را امضا کنی و چند جایی را انگشت بزنی تا اجازه ترخیص بدهند.آخر از همه یک فرمی را دادند که مشکوک بود.شبیه بقیه فرم ها نبود.گفتند امضا کن.به متنش نگاه کردم.مضمون اش این بود که غلط کردم و از مقام معظم رهبری طلب عفو می کنم و امیدوارم که پایم دوباره به زندان باز نشود.گفتم امضا نمی کنم.گفتند برای خودت خوب است.اگر امضا کنی پرونده ات بهتر بررسی می شود.باز گفتم امضا نمی کنم.گفتند حرفی نیست دوست داری خودت را بدبخت کنی.حکم ات که صادر شد می فهمی چه اشتباهی کردی.از وقتی بیرون آمدم چند بار تماس گرفته اند و باز هم اصرار دارند که خودم را بدبخت کردم."

 

نذر کردم اگر آزاد شود...

 

"من اصلا سیاسی نبودم.از فعالیت های دانشجویی پسرم(...) هم زیاد سر در نمی آوردم.دوستانش را می شناختم .همه آدمهای متینی بودند.(..) یک بار فرار کرد.آن موقع گفت که احتمال دارد بازداشت شود.40-50 روزی تهران نبود.وقتی برگشت اتفاقی نیفتاد.به نظراتش احترام می گذاشتم ولی به عنوان یک پدر همیشه نگران بودم.تا این که پس از انتخابات باز هم مدتی متواری شد.چند شب پس از بازگشت ساعت دو و نیم نیمه شب زنگ در را زدند.9 نفر بودند.حکم بازداشت(...) و حکم تفتیش منزل را داشتند.همه جا را گشتند.همسایه ها همه در راه پله ها جمع شده بودند.همسرم تپش قلب گرفته بود.(...) را به سرعت سوار ماشین کردند و حتی اجازه خداحافظی درست و حسابی ندادند.لپ تاپ و بعضی از کتابهایش را بردند.دستپاچه و بی قرار شده بودیم.سعی کردم به اعصابم مسلط شوم ولی نمی شد.خواهر و برادرش بی تابی می کردند و همسرم هم گوشه ای نشسته بود و آرام اشک می ریخت.وقتی داشتند از خانه می رفتند گفتم کجا می بریدش؟گفتند خودمان خبرتان می کنیم.فردا به دوستانش زنگ زدم.گفتند فعلا پیگیری فایده ای ندارد اما پدر و مادر مگر می توانند دست روی دست بگذارند؟به دادگاه انقلاب و زندان اوین سر زدیم.جوابی ندادند.سه روز بعد(...) تماس گرفت.در این سه روز خانه مثل جهنم بود.سی ثانیه بیشتر صحبت نکرد ولی باز همین که فهمیدیم سالم است جای امیدواری بود.به هر دری می زدیم بی نتیجه بود.یک روز اخبار هشت و سی تصویری محو از بعضی متهمان حوادث پس از انتخابات نشان می داد.(...) را در میانشان پیدا کردم. یکی هم داشت اعتراف می کرد.همان موقع زنگ در را زدند.چند نفر از آشنایان برای دلداری آمده بودند.با وضعی که پیش آمده بود هیچ کس از اعضای خانه حوصله میهمان را نداشت.فردا دوباره به دادگاه انقلاب رفتم.باز هم بی فایده بود.در راه بازگشت تلفنم زنگ زد.شماره ناشناسی بود که با 0936 شروع می شد.جواب دادم.گفت پسرت را اعدام می کنیم.خیالت راحت.گفتم شما؟گفت آشنا می شویم.بعد تلفن را قطع کرد.نفهمیدم چطور به خانه رسیدم.فکر کردم شاید یکی از این آدمهای مریض است اما فردا دوباره همان شماره و دوباره همان حرف ها.هیچ چیز دیگری هم نمی گفت.فقط این که خیالت راحت.پسرت اعدامی است.نه می توانستم ماجرای تلفن ها را در خانه مطرح کنم و نه به تنهایی می توانستم سنگینی این حرف ها را تحمل کنم.شب بعد جلوی اوین بودم.ده ها نفر دیگر هم بودند.خانواده هایی نگران که وقتی با آنها همکلام می شدی درد خودت را فراموش می کردی.کسانی که اصلا خبری از عزیزانشان نداشتند یا خبرهای بدی داشتند.باز جای شکرش باقی بود که من خبر بدی از (...) نداشتم.ماجرای تلفن ها را آنجا برای چند نفر تعریف کردم.خیلیها متعجب شدند.حتی یک نفر هم نبود که بگوید برای او هم این اتفاق افتاده است.ساعت 11 بود که به خانه برگشتم.همان موقع همه کتابها و دستنوشته های (...) را جمع کردم و پشت ماشین گذاشتم.رفتم به سمت مجرای آبی که از نزدیکی خانه رد می شود.جایی که شبیه یک رودخانه کوچک است.کتابها و دستنوشته ها  را در آنجا خالی کردم. نوع جنون آنی بود.ساعتی همان جا نشستم.وقتی برگشتم احساس کسی را داشتم که دست به قتل زده است.فردا باز هم همان شماره ناشناش زنگ زد.جوابش را ندادم.دوباره زنگ زد.ده باره زنگ زد.روز بعد زنگ زد.دو روز بعد زنگ زد.دیگر جوابش را ندادم.برنامه خانواده مان این شد که شب ها جلوی اوین جمع شویم.پنجشبه ها با نذر خرما.تقریبا هر دو هفته یکبار با (...)ملاقات کابینی داریم.حاجتمان این است که شب عید همه خانواده کنار هم باشیم.نذر کرده ام که اگر این حاجت برآورده شود شام و ناهار یک روز آسایشگاه کهریزک را بدهم."